loading...
خط سوم
هادی فرجی بازدید : 74 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

 

حکایت «میکل آنژ» و فرشته:

روزی میکل آنژ با کمک عده ای سنگ سیاه نسبتاً بزرگی را بر روی زمین می غلطاندند تا به طرف منزل خود ببرد. یکی از دوستان میکل آنژ نزدیک او آمد و پرسید: «با این سنگ سیاه چه می کنی؟» میکل آنژ گفت: «فرشته ای درون او اسیر است که می خواهم او را نجات دهم.» دوست میکل آنژ با ناباوری از او خداحافظی کرد و رفت. چند ماه بعد، دوست میکل آنژ به مهمانی او آمد و مجسمه ی سنگی فرشته بسیار زیبایی را در اتاق او دید. با حیرت و تحسین از میکل آنژ پرسید : «این مجسمه چقدر زیباست از کجا آورده ای؟ » میکل آنژ گفت: « از درون همان سنگ سیاه در آوردم !»

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 46
  • کل نظرات : 11
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 36
  • بازدید ماه : 36
  • بازدید سال : 113
  • بازدید کلی : 2,306
  • کدهای اختصاصی
    کد پیغام خوش آمدگویی